زندگی با یاد خدا

سلا م دوستان،این متنی که نوشتم انشایی بود که یکشنبه برای امتحان انشام نوشتم.لطفا بخونید وبگید چه جوری بود.

ها راستی موضوع انشامونم این بود

"دیده ای نیست نبیند رخ زیبای تورا                         نیست گوشی که همه نشنود آوای تورا"

پرنده پشت پنجره بالا و پایین می پرید گویی قصد داشت به داخل بیاید ،انگار از چیزی فرار می کند.بال های زیبایش را در مقابل نور آفتاب دلنواز خورشید بالا و پایین می بردو دست و پا میزد،بالاخره با هر سختی خود را به داخل خانه کشاند،او از شکاف کوچک کنار پنجره عبور کرده بود و بالش هم زخمی شده بود.به پنجره نگاه کردم ،پنجره سالم بود و هیچ راهی برای ورود پرنده به خانه وجود نداشت،ترس تمام وجودم را فرا گرفته بود،از پنجره به بیرون نگاه کردم،گربه ای منتظر پرنده بود متوجه شدم که پرنده از گربه فرار می کردو آن طرف تر را نگاه کردم،نسیم از زیر گلویم رد می شد وقلقلکم می داد،سبزه ها به آرامی به همراه نسیم حرکت می کردند،گویی که سرودی را تمرین می کنند.گوش دادم،در صدای دلنشین آنها فقط این جمله بود که تکرار می شد:"خدایا شکرت"

موج های کوچک و بزرگ دریا در دل شن ها فرو می رفتند،گویی زمین آغوش خود را باز کرده بود وآنها را در آغوش گرمش می پذیرفت.

باران شروع به باریدن کرد ،گل های غمگین حیاط آرام سرشان را بالا آوردندو به باران سلام کردندو باران هم آنها را در آغوش می گرفت و به آنها زندگی می بخشید.

میوه های سنگین و زیبای درخت هم یکی پس از دیگری به زمین می افتاد گویی درخت قصد داشت خود را سبک کند و به همراه نسیم بازی کند.

باران می بارید نور زیبای خورشید را در خود می شکست و نوری رنگارنگ به اطراف پخش می کرد،گویی که پلی را از آسمان به زمین وصل می کند تا فرشتگان به راحتی از روی آن سر بخورندو به زمین برسندو به ما یادآوری کنند که بگوییم "خدایا شکرت".

دیگر ترسی نداشتم و به این فکر می کردم ما چقدر غافلیم که این همه شگفتی را از آن پرنده ی کوچک که تو حفظش کردی تا آن پل رنگی را می بینیم و باز هم به یادت نمی افتیم.

آخر مگر امکان دارد که کسی نغمه ی قناری وآواز نسیم را بشنود وصدای تورا نشنود وبه یادت نیفتد.مگر امکان دارد کشی به دست و پای خود نگاه کند به آن پل رنگی نگاه کند و تورا نبیند وبه یادت نیفتد.به راستی که ما انسانها در جهالت به سر می بریم وبرای اینکه به همه ثابت کنم خدا را دیدن و صدایش را شنیدن،از طرف همه می گویم"خدایا شکرت"

خوب دوستان خوبم انشام چه طور بود.

سه شنبه 24 دی 1392برچسب:, :: 18:43 :: نويسنده : مینا

حیا چه واژه ی غریبی در این دنیاکه درزیر رگبار ظلم و ستم و بی دینی و بی حجابی می سوزد و میمیرد و هیچ اثری از آن باقی نمی ماندو تنها چیزی که فضا را پر می کند وما آن را کم کم استشمام می کنیم وتمام رگها وبدنمان را فرا می گیردو با را تبدیل می کند به یکی از آنها"بی حیایی"است،وتنها چیزی که لازم است،بارانی است از جنس عقل،بارانی از جنس عشق،بارانی از جنس خداکه هوا را می شویدوهمین طور دلهای مارا وهمه جا را تمیز میکندو به ما می فهماند که حیا چیست.

شاید حیا بارانی است از جنس خدا که مارا از ظلم و ستم و بی دینی نجات می دهد.

شاید حیا شربتی باشد از جنس عشق،عشق به بانوی عفت عشق،به بانوی حیا ودر آخر به حضرت فاطمه(س) وبه مادرانمان

سه شنبه 24 دی 1392برچسب:, :: 18:42 :: نويسنده : مینا

خدایا

مگر از روح خود در انسانها ندمیدی،پس چرا آنقدر بی رحمندو حتی به روحی که تو به آنها هدیه دادی ظلم می کنندبه خودشان ظلم می کنند؟؟؟

خدایا مگر تنفر و عشق هر دو آفریده ی تو نیست،پس چرا این قدر با هم تفاوت دارند؟؟؟

خدایا می دانم که روزی می رسد که انسانها دوست دارند بادام تلخی بخورندویا عشق را احساس کنند و می دانم که این روز ها نزدیک است وبا ظلمی که انسانها به خودشان ودیگران می کنند نزدیک تو هم می شود.

خدایا دلم می خواهد گلی را ببویم که بوی گل بدهد نه انسان...

میوه ای را بچشم که مزه ی میوه بدهد نه انسان...

به درختی نگاه کنم که شبیه درخت باشد...

خدایا دلم می خواهد صدای خش خش برگ ها را زیر پایم بشنوم و آواز زیبای قناری را نه صدای بوق و تصادف و گریه...

خدایا کاری کن که همهی انسان ها حتی برای مرگ آدم برفی زیر آفتاب جان بخش بگریند چه برسد به مرگ همسایه شان...

خدایا کاری کن که انسانها همرا با پرندگان آواز بخوانند،همراه با کودکان بخندندودر کنار یکدیگر بدوند...

خدایا کاری کن که انسانها زندگی کنند

 

سه شنبه 24 دی 1392برچسب:, :: 18:40 :: نويسنده : مینا

زمانی که به نماز می ایستم،احساس می کنم به خدا نزدیک ترم،من با آن کلمات نورانی به پرواز در می آیم ومی روم بالا،بالا وبالاتر،آنقدر می روم تا به آسمان هفتم برسم،تازه متوجه می شوم،خدا همان پایین است،تازه میفهمم،که خدا در قلب من است و می بارم وهمراه اران به زمین بر می گردم و در مقابل عظمت خدا تعظیم میکنم.

به کوه ها فکر می کنم، به دریا ها ، به دشت ها وآنقدر غرق می شوم که نا خودآگاه به سجده در می آیم و سجده ای دوباره تا به خدا نشان دهم که دوستش دارم،

تا

به همه نشان دهم که خدا در قلب همه هست،

تا

به همه ثابت کنم که خدا همه جا هست،

ودوباره بلند می شوم تا پرواز کنم ،تا فراموش نکنم خدا بالا نیست،تا فراموش نکنم که خدا مهربان وآشناست،تا به یاد بیاورم که خدا در کنار ماست وآنقدر به بزرگیش فکر کنم و دست به دعا بردارم که:

"خدا مرا حفظ کن،از جهنم،و مرا حفظ کن از آتش،و قدرتی به من عطا کن تا شیطان را شکست دهم ودر این راه یاریم کن تا به یاری تو این لیاقت را پیدا کنم تا بزرگترین بنده ات را یاری کنم وهمنشین او شوم و مرا ببخش و پدرم را ومادرم را وهمین طور تمام خانواده ام را و مردم کشورم را تا همگی همنشین او شویم"

وبعد دوباره تعظیم میکنم و اینگونه است که من به خدا نزدیک تر می شوم.

شاید بهتر است به نماز بگوییم پلی بین ما و خدا وشاید این هم درست نباشد،شاید نماز بهانه است برای اینکه گاهی اوقات به خدا فکر کنیم،اگر فکر کنیم.

ودر پایان

"به یاد داشته باشیم که خدا نزدیک است"

سه شنبه 24 دی 1392برچسب:, :: 18:39 :: نويسنده : مینا

من دلم می خواهد

در کنار خانه هتی سرد شهر

شعر گرمی از محبت بخوانم

من دلم می خواهد

با دلی کوچک،آرزوهایی بزرگ

در کنار رود ها،دریاها

شربتی از جنس خوشبختی بنوشم

من دلم می خواهد

با دستانی پر دعا

نقش سبز قصه ها

بکشم رنگ و نگار

بکشم صوت و نوا

من دلم می خواهد

زیر باران،دربهاران

با لبانی بی صدا

ذهنی با یادخدا

قصه ای را شروع کنم

قصه ای نزدیک و دور

وبخوانم آن را با شقایق

با گل

وبنوشم آن را همراه رز

وجویم قصه را،با یاد خدا

وببویم زندگی را

با یاد خدا

 

سه شنبه 24 دی 1392برچسب:, :: 18:38 :: نويسنده : مینا

کسی غم او را نمی دانست اما او غم همه را می دانست،غم همه را می شناخت.

کسی به او گفت من فقیر هستم و غذایی ندارم من بدبخت ترین مردم دنیا هستم.اما او گفت که به کودکی فکر کن که حال تورا دارد واو امید یافت رفت.

کودکی آمد وگفت من فقیرم وحتما بدبخت ترین مردم دنیا هستم و او گفت به کودکی فکر کن که خواهری دارد و فقیر است وباید غذای خواهرش را هم بدهد و کودک امید یافت ورفت.

کودک دیگری آمد وگفت من فقیر هستم وخواهری دارم و باید به او غذا بدهم واو گفت به کودکی فکر کن که فقیر است و خواهری دارد و کاری هم نداردو همه اورا مسخره می کنند واین کودک هم امید یافت ورفت.

پسر بچه آمد وگفت من فقیر هستم وخواهری دارم و کاری ندارم وهمه مرا مسخره می کنند پس حتما من بدبخت ترین مردم دنیا هستم واو گفت به بچه ای فکر کن که حال تو را دارد و جایی را هم نمی بیند پسر بچه هم امید یافت ورفت.

اما کسی نمیدانست که مرد جایی را نمیبیند،کاری ندارد،خواهری دارد،فقیر است و راه هم نمی تواند بروداما بازهم تکرار میکرد به کودکی فکر کن که حال تو را دارد.

 

سه شنبه 24 دی 1392برچسب:, :: 18:36 :: نويسنده : مینا

مدت ها بود که از خانه بیرون نرفته بود،گویی آفتاب هم با او قهر کرده بود،دیگر کنجشک ها هم در خانه اش آواز نمی خواندند،اتاقی پراز نامه در خانه بود،آنقدراز زندگی خسته شده بود که به آن نامه ها رو آورد و آنقدر خواند که از خواندن هم خسته شد تنها یک نامه باقی مانده بود،اما توان باز کردنش را نداشت،یک حسی اورا به طرف نامه هدایت می کرد،نامه را برداشت و خواند. درون آن اینگونه نوشته شده بود:

"خواهش می کنم به کمک ما بیایید،نمی دانم این نامه به دست چه کسی میرسدو نمیدانم آیا اصلا به دست کسی می رسدویا مانند قلب من پاره پاره می شود.مادرم مریض است اما نمی دانم چرا؟؟شاید به خاطر تنهایی وشاید هم به خاطر کار زیاد،اما هرچه هست خیلی پیچیده است،خواهرم کوچک است وگرسنه،من هم نه کاری دارم نه خانه ای،در خانه ای خرابه می خوابیم و با شکمی گرسنه شب را به روز وروز را به شب می رسانیم..."

ادامه ی نامه دیگر قابل خواندن نبود،گویی خیس شده باشد.به پاکت نامه نگاه کرد و به آدرس نوشته شده روی آن رفت.یک خرابه کوچک را دید،حس آشنایی داشت ،گویی روزی آنجارا دیده بود.جلوتر رفت،درون خرابه تنها یک عروسک قدیمی بود،آن عروسک هم برایش آشنا بود.ناگهان به فکر خواهر کوچکترش افتاد.به دیدن اورفت.خانه ای بزرگ با چراغ هایی زیبا،عروسک را به خواهرش داد،اما خواهر که قطرات مروارید گون اشک ازچشمانش سرازیر می شدآن را پرتاب کرد وگفت:

"این عروسک را به یاد نمی آوری؟؟مادر را بیاد نمی آوری؟آن روز که با اشک نامه ای نوشتی اما آن روز کسی به کمکان نیامد.آن روز که چشمان همچون خورشید مادرمان خاموش شدوتو..."

هنوز حرف های خواهرش تمام نشده بود که گفت:"ومن کار می کردم"

-:"تو مرا آرام می کردی اما در صدایت بغض را احساس می کردم"

-:"ومندهم کار پیدا کردم"

-:"نامه ات به دست مردی رسید او هم به تو کار دادو تو آنقدر کار کردی که خانه خریدی"

-:"وآن مردمردوآن نامه به دست زنی رسید که مارا بزرگ کرد"

-:"اما آن زن مریض شد وآن نامه به دست پزشکی افتاد که اورا درمان کرد وبه ما کار داد"

-:"وما کار کردیم و به مدرسه رفتیم و درس خواندیم و به اینجا رسیدیم"

ـ"وآن نامه نا پدید شد"

-"خالا بعد از این همه سال نامه به دست خودم برگشت در حالی که در آتش نا امیدی می سوختم ونزدیک بود به خاکستر تبدیل شوم،این نامه از طرف امید بود که در لحظه های سخت زندگی به ما یاد آوری می کرد که امید هم هست یاد آوری می کرد که خدا هم هست و بهترین کار این است که دوباره نامه را پست کنیم."

"کارهای خوبی که ما میکنیم نامه ی امید ماست که در لحظه های سخت به داد ما می رسد پس نامه های امید زیادی پست کنید"

سه شنبه 24 دی 1392برچسب:, :: 18:34 :: نويسنده : مینا

در کنار هم نشسته بودند؛چشم یکی بر کفش های دیگری بود که برق میزد و چشم آن یکی بر چشم های با محبت او؛

یکی از آنها گفت:"دیروز مادرم این لباس را برای من خریداما من دوستش ندارم می خواهم چیز دیگری بخرم."

ـ دیروز مادرم لباس دوران کودکیش را به من داد شاید کهنه و زشت وپاره باشد اما بوی اورا میدهد.

ـ دیروز پدر ومادرم دعوایشان شد،هرکدامشان سوار ماشین هایشان شدند واز خانه رفتند.

ـ دیروز پدرو مادر من هم دعوایشان شد، آنها ماشین ندارند،در کنار هم،درکنار هم قدم زنان رفتند و من در چشمانشان دیدم که عشقشان بیشتر شده.

ـ دیشب تنهای تنها بودم.

ـ اما من خدایی داشتم که آرامم کرد.

ـ خواهرم رفته بعضی ها میگویند فرار کرده،نمیدانم یعنی چه؟؟؟

ـ خواهر من هم رفته؛مادرم میگوید پیش خدا رفته اما من نمیدانم یعنی چه؟؟؟

ـ دیروز غذا نخوردم چون من آن غذارادوست نداشتم،اما هیچ کس به این فکر نمیکند.

دیروز من تا میتوانستم غذا خوردم،زیاد نبود،خیلی خیلی کم بود،اما میدانستم حاصل دست رنج مادروپدرم است.

ـ امروز آمده ام که دیگر برنگردم.

ـ اما من باید بروم،دستان مادرم در انتظارلبان من است.

ـ چه زندگی خوبی داری!!!

ـ نه من فقط خدارادارم وشما فقط پول را،من فقط خدارادارم وشما فقط ماشین های گران قیمت واین دو غیر قابل مقایسه است.

ـ اما خدابامن نیست،محبت با من نیست،من تنها هستم،تنهای تنهای تنها...

ـ خدا با همه است فقط کافیست که باور کنی و به خاطر چیزهایی که داری تشکر کنی.

ناگهان صحبتشان قطع شد،او ازکنار آیینه بلند شد،جانی دوباره گرفته بود؛او به خودش امید را هدیه کرده بود.

"شما هم امتحان کنید"

شنبه 7 دی 1392برچسب:, :: 19:14 :: نويسنده : مینا

درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان زندگی با یاد خدا و آدرس mina.milad.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان



نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 1
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 4
بازدید ماه : 47
بازدید کل : 70537
تعداد مطالب : 58
تعداد نظرات : 243
تعداد آنلاین : 1

Alternative content


کد تغییر شکل موس

کد هدایت به بالا

مرجع كد اهنگ


کد تغییر شکل موس