زندگی با یاد خدا
کسی غم او را نمی دانست اما او غم همه را می دانست،غم همه را می شناخت. کسی به او گفت من فقیر هستم و غذایی ندارم من بدبخت ترین مردم دنیا هستم.اما او گفت که به کودکی فکر کن که حال تورا دارد واو امید یافت رفت. کودکی آمد وگفت من فقیرم وحتما بدبخت ترین مردم دنیا هستم و او گفت به کودکی فکر کن که خواهری دارد و فقیر است وباید غذای خواهرش را هم بدهد و کودک امید یافت ورفت. کودک دیگری آمد وگفت من فقیر هستم وخواهری دارم و باید به او غذا بدهم واو گفت به کودکی فکر کن که فقیر است و خواهری دارد و کاری هم نداردو همه اورا مسخره می کنند واین کودک هم امید یافت ورفت. پسر بچه آمد وگفت من فقیر هستم وخواهری دارم و کاری ندارم وهمه مرا مسخره می کنند پس حتما من بدبخت ترین مردم دنیا هستم واو گفت به بچه ای فکر کن که حال تو را دارد و جایی را هم نمی بیند پسر بچه هم امید یافت ورفت. اما کسی نمیدانست که مرد جایی را نمیبیند،کاری ندارد،خواهری دارد،فقیر است و راه هم نمی تواند بروداما بازهم تکرار میکرد به کودکی فکر کن که حال تو را دارد.
نظرات شما عزیزان:
راستی آپمممم
بیا سر بزن نظر یادت نره گلم سه شنبه 24 دی 1392برچسب:, :: 18:36 :: نويسنده : مینا
درباره وبلاگ به وبلاگ من خوش آمدید پیوندهای روزانه پيوندها
تبادل لینک
هوشمند نويسندگان
|
||||||||||||||||
|