زندگی با یاد خدا
در کنار هم نشسته بودند؛چشم یکی بر کفش های دیگری بود که برق میزد و چشم آن یکی بر چشم های با محبت او؛ یکی از آنها گفت:"دیروز مادرم این لباس را برای من خریداما من دوستش ندارم می خواهم چیز دیگری بخرم." ـ دیروز مادرم لباس دوران کودکیش را به من داد شاید کهنه و زشت وپاره باشد اما بوی اورا میدهد. ـ دیروز پدر ومادرم دعوایشان شد،هرکدامشان سوار ماشین هایشان شدند واز خانه رفتند. ـ دیروز پدرو مادر من هم دعوایشان شد، آنها ماشین ندارند،در کنار هم،درکنار هم قدم زنان رفتند و من در چشمانشان دیدم که عشقشان بیشتر شده. ـ دیشب تنهای تنها بودم. ـ اما من خدایی داشتم که آرامم کرد. ـ خواهرم رفته بعضی ها میگویند فرار کرده،نمیدانم یعنی چه؟؟؟ ـ خواهر من هم رفته؛مادرم میگوید پیش خدا رفته اما من نمیدانم یعنی چه؟؟؟ ـ دیروز غذا نخوردم چون من آن غذارادوست نداشتم،اما هیچ کس به این فکر نمیکند. دیروز من تا میتوانستم غذا خوردم،زیاد نبود،خیلی خیلی کم بود،اما میدانستم حاصل دست رنج مادروپدرم است. ـ امروز آمده ام که دیگر برنگردم. ـ اما من باید بروم،دستان مادرم در انتظارلبان من است. ـ چه زندگی خوبی داری!!! ـ نه من فقط خدارادارم وشما فقط پول را،من فقط خدارادارم وشما فقط ماشین های گران قیمت واین دو غیر قابل مقایسه است. ـ اما خدابامن نیست،محبت با من نیست،من تنها هستم،تنهای تنهای تنها... ـ خدا با همه است فقط کافیست که باور کنی و به خاطر چیزهایی که داری تشکر کنی. ناگهان صحبتشان قطع شد،او ازکنار آیینه بلند شد،جانی دوباره گرفته بود؛او به خودش امید را هدیه کرده بود. "شما هم امتحان کنید" نظرات شما عزیزان:
سلامم
aliiiiiiiiiiiii bod.
شنبه 7 دی 1392برچسب:, :: 19:14 :: نويسنده : مینا
درباره وبلاگ به وبلاگ من خوش آمدید پیوندهای روزانه پيوندها
تبادل لینک
هوشمند نويسندگان
|
||||||||||||||||
|